تولد سایه

تولد سایه

تولد سایه

تولد سایه هنگامی صورت می گیرد که ما هنوز جوانیم، فکر منطقی مان تکامل نیافته و آنقدر درک نداریم که بتوانیم پیام هایی را بفهمیم که از والدین _ آنها که دلسوزمان هستند- و این جهان بزرگ دریافت می کنیم. 

در آن دوران، حتی کنار دلسوزترین افراد، از بروز بسیاری از ویژگی هایمان احساس شرمساری می کنیم. بسیاری از پیام ها را اشتباه می فهمیم و در نتیجه خیال می کنیم که آدم بدی هستیم. 

در کودکی شاید به ما گفته باشند که مثلا خیلی بلند حرف می زنیم؛ این پیام در ذهن ما می ماند و حتی در بزرگسالی، هنگامی که باید بلند صحبت کنیم، به صورتی ناخودآگاه خود را سرزنش می کنیم و برای پنهان کردن این ویژگی می کوشیم. در این شرایط، دیگر آن را یک عیب می دانیم، یا شاید به ما گفته باشند که زیادی خودخواهیم، زیرا بیشتر از آنچه سهم مان است، شیرینی برمیداریم. در این حال عوض اینکه درک کنیم آن شیرینی سهم دیگران هم هست، این طور برداشت می کنیم که خودخواهی، ویژگی ناپسندی است و باید از بین برود. مثلا در دبستان، هیجان زده و بافریاد، پاسخ سوالی را می دهیم، بچه های دیگر به ما خیره می شوند و می خندند. به جای اینکه ما هم با آنها بخندیم، این طور نتیجه می گیریم که موجود احمقی هستیم و دیگر نباید هرگز در برابر جمع، اظهار وجود کنیم. این پیام های منفی در ضمیر ناخودآگاه ما جمع می شوند و درست همچون ویروس کامپیوتر، دائما نسبت به قوه ی درکمان به ما هشدار می دهند و سبب می شوند که آن ویژگی هایی از شخصیت مان را که به نظر دیگران ناخوشایند و نامعقول می آیند، سرکوب کنیم.

هر بار که رفتاری از ما با اعتراض روبه رو شود یا برای آن رفتار تنبیه مان کنند، به طور ناخوداگاه از خود " واقعی مان" جدا می شویم. 

جدایی از خود واقعی سبب می شود که رفته رفته احساس لذت، شوق و تمام آنچه را که قلبا دوست داریم، از دست بدهیم. برای تضمین بقای عاطفی، شروع می کنیم به سرپوش گذاشتن بر خود واقعی مان تا تبدیل به کسی شویم که نسخه ی قابل قبول آن " خود" ی است که گمان می کنیم مورد تایید دیگران است.

برای حمایت از قلب مهربان و حساسمان دیواری می سازیم و لحظه به لحظه آن را ضخیم تر می کنیم _ روز به روز، تجربه به تجربه؛ بدون اینکه خودمان متوجه شویم دژی نامرئی می سازیم که تبدیل به " خود" دروغین ما می شود. این دژ محدودکننده ی بیان، ذات احساسات ما را پنهان می کند، سبب آسیب پذیری عواطفمان می شود و اغلب اجازه نمی دهد در پی خود واقعی مان بگردیم.

پیش از اینکه " خود" نرم و منعطف ما سفت و انعطاف پذیر شود، این آزادی را داشتیم که هر جنبه از خصوصیات انسانی خود را بروز دهیم. آن زمان به هر اتفاقی ر زندگی، پاسخ های متفاوت احساسی می دادیم؛ نه اهل قضاوت کردن در مورد دیگران بودیم و نه بی جهت احساس شرمساری می کردیم؛ به تمام قسمت های وجودی مان دسترسی داشتیم. 

درون ما چیزی نبود که ما را به حسادت یا شرارت بکشاند. می توانستیم قدرم به حیطه ی وقار، شهامت، خلاقیت، صداقت و قدرت بگذاریم.

حال آنکه سایه، به راحتی آب خوردن ما را به سرزمین طمع، آز، حسادت، تنبلی و همه ی کاستی های دیگر می برد.

هنگامی که تمام قسمت های وجودمان را در اختیار داشتیم، زندگی یک نمایش زیبا بود. هر روز فرصتی پیش می آمد برای کامل شدن و ابراز عقاید و ویژگی هایمان . 

بهتر از همه، اگر از روال زندگی مان رضایت نداشتیم، تما کاری که لازم بود انجام دهیم این بود که به اتاقمان برویم، شنلی روی شانه مان بیندازیم و شخصیت دیگری از خودمان بروز دهیم- به همین راحتی!

در نهایت آرامش روحی، پایانی دیگر یا حتی داستانی دیگر خلق نمی کردیم. می توانستیم یک تراژدی را به کمدی تبدیل کنیم یا از دل داستانی کسالت آور، ماجرایی هیچان انگیز بیافرینیم.

امکانات بی شماری وجود داشت و ما مشتاق به کشف تمام آنها بودیم.

با تولد سایه بیان احساسات ما نیز خفه شد. از والدین، معلم، دوسان و جامعه آموختیم برای پیروزی در عشق و پذیرفته شدن، باید به نمایشنامه ای از پیش نوشته شده پایبند باشیم. به مدرسه که رفتیم و با افراد بیشتری ارتباط برقار کردیم، دیدیم که باید رفتار جدیدی را پیش بینی کنیم. متوجه شدیم که گونه ای از رفتارهایمان را شرورانه تلقی می کنند و به آنها اعتراض می کنند، حال آنکه گروه دیگری تبدیل به بت می شوند و همواره طرف توجه دیگران هستند. از این به بعد، ما از خودمان دور افتادیم  و لحظه به لحظه فاصله مان از آن اجزای وجودمان که با استانداردهای اجتماعی تطابق ندارد، دورتر شد. لحظه به لحظه و روز به روز جنبه های بیشتری از وجودمان را پس زدیم- برخی به این دلیل که خیلی گستاخانه به نظر می رسیدند و بعضی نیز به خاطر جنبه های احمقانه شان .

از این پس به دنبال راهی می گردیم تا از این جنبه های ناخواسته ی شخصیتی رها شویم تا اینکه یک روز آنقدر پریشان می شویم که سرانجام فراموش می کنیم اصلا روزی آن جنبه های شخصیتی را داشته ایم. پیام های رنگارنگی از افراد گوناگون دریافت می کنیم. مبنی بر اینکه چطور باید خودمان را به دنیا بنمایانیم. ولی امن تر می شد اگر به جای گش کردن به صدای درونمان به صدای افراد درست و قابل اعتماد گوش می دادیم.

به زودی خود را با احساسات و انگیزه های اندکی تنها می یابیم. بیان احساساتمان کاملا سخت و نابهنجار شده است. امکانات بی شماری که روزی برابرمان گسترده شده بود، به تعدادی محدود و اندک شمار کاسته شده اند. یاد می گیریم چطور زندگی مان را خاموش و خفه و پس از آن احساس آرامش می کنیم. سرانجام با شخصیت درون، ویژگی هایی را تعیین می کنیم که معتقدیم از نظر اطرافیانمان مقبول تر است و امروزه هنوز هم مشغول بازی نسخه ای از آن نمایشنامه هستیم. گاه و بیگاه اندکی فرق می کنیم. اما وقتی صادقانه می نگریم، باید بگوییم که ما دیگر هرگز دوباره از خود واقعی مان دعوت نکرده ایم.

در سن 30 سالگی سعی در اصلاح خودمان داریم، تلاش می کنیم قسمت های مجزای درونمان را به هم وصله کنیم - تلاشی که نتیجه ای در برندارد. لباس هایی که می پوشیم، غذایی که می خوریم و سرگرمی هایمان از قبل مشخص شده است.

آگاه تر که می شویم، رفته رفته متوجه رفتارمان می شویم؛ رفتاری که بیشتر به رفتار یک آدم آهنی شباهت دارد. ما در دام ویژگی هایی گرفتار آمده ایم که خودما خلق کرده ایم؛ ولی می توانیم برای مقابله با سایه، اقدامات مبتکرانه ای دست بزنیم برای غلبه بر موانعی که ما را از دستیابی به آزادی رفتاری منع کرده است. اگر ما با این سایه ها برخورد نکنیم، بدون شک آن ها با ما برخورد خواهند کرد. خودشان را در روابط های دوستانه و ... نشان می دهند و ما را از انها که دوستشان داریم، جدا خواهند کرد.

گاهی آنها باعث می شوند که افراد به اعتیاد روی بیاورند یا تسلیم عادت هایی شوند که باعث از بین رفتن خوشبختی از زندگی مان می شود.

سایه ها چشمانمان را طوری کور کرده اند که نشانه ها و علائم هشداردهنده ی روابط ناشایست یا انجام کارهای بد را نبینیم و توانی در ما باقی نمی گذارند که به کسانی که دوستشان داریم، کمک کنیم. آنها ما را در انکار دائمی نگه می دارند و در آن شرایط نمی توانیم دیگران را درک و یاری شان کتیم.

هر یک از ما پایگاهی از " خود" ساخته ایم و براساس آن نقشی قابل قبول دیگران برای خود تعیین کرده ایم که رفته رفته باعث تحلیل توان بیان احساساتمان می شود. به جای اینکه واقعا خودمان باشیم، تبدیل به فردی می شویم که خیال می کنیم" باید" باشیم. این طرز تفکر غلط، سبب تغذیه ی سایه ای می شود که در ما ریشه دوانده، در نتیجه دائما از آن زندگی مطبوعی که روزی انتظارش را داشتیم دور می شویم؛ چون در دام توهماتی گرفتار آمده ایم که براساس آن " خود" غیرواقعی مان را ساخته ایم. 

در ادامه بیشتر بخوانید:

1-کاش وقتی 20 ساله بودم           2- شناخت سایه           3- جهان درون ماست         4- شهامت     5- اعتماد به نفس 


ارسال نظر

نام (اختیاری)

ایمیل (ضروری)

نظر